پاییز خواهد آمد
و من ثانیه ها را سطر به سطر می خوانم تا باز آمدنش را جشن بگیرم
پاییزی که همیشه ویرانی یک دل میان قصه ای
از جنس بغض کوچک یک ابر را در سفرهایش با خود می برد
چه کسی می داند کجای دنیا همیشه پاییز است؟!
به که بگویم گلایه هایم را و ازدحام تنهایی
کنج قرمزترین گوشه های تقویم
و تو ای خدا
بگذار اعتراف کنم نزدت بازگشته ام
آهنگ حضورت آنقدر لطیف و شاعرانه است که مرا مدهوش می کند
تویی که خود دیدی در شعر پر غلط زندگی ام تنها ویراستار او بود.
با لهجه با طراوت شبنم فریاد زدم
" بدون او قصه چون من به پایان می رسد "
پس چرا او را پس گرفتی
در حالی که مرگ شتابان از من می گریخت!
پروردگارا ، تو که حسود نبودی
تو که بهتر می دانستی من انعکاس بی ارزش نور اویم
و کاش....
کاش گلهای سرخ نفهمند درد من چیست
رفت در فصلی که تنها امیدم تو بودی و تنها دلخوشی ام باران
فصل تقارن عشق و نفرت
ساده مثل سادگی هایم
و صد بار دریغ. . . . خدایا
در دادگاه عدل تو. . . . گریه هایم را ندید
گریه هایی که از هرچه بود از شادمانی نبود
افسوس . . . همه چیز نابود شد
کوچه های آبی احساس
و رسم نوازش که در غمی خاکستری گم شد
و تو آخرین کلامم را شنیدی که او را گفتم
پلک نزن . . . خدا روی نگاهت راه می رود!!
از کجا آغاز کنم؟
خسته ام از این همه آغاز بی پایان
ابتدا چشم هایم را خط خطی می کنم
تا در زندان خط هایم برای همیشه ماندگار شوم
این زندان جدید چقدر از قفس دنیا بزرگتر است
و من که روزی دریایی حماسه خوان بودم
وقتی وفاداری دست مهربانی را رها کرد
شدم قطره ای دربند و اسیر
شاید مهم نیست
حالا که بیشترین سرود غم است
رازقی افسانه ای بیش نیست
و قلب شکنی برای زندگی بس است
ولی فردا را چه کنم؟
می دانم . . . شاید . . .
دیگر قافیه های شعر من پشت تلی از رنج گم نخواهند بود
دیگر دلم به اندازه تمام غروبها نمی گیرد
دیگر خبری از مهربانی گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست
آن هنگام ، دوباره چون دریا می شوم
همین دریایی که در قلب هر قطره باران است
اما تو . . . بازهم نیستی
خیال می کردم تا آخر دنیا منتظرت می مانم
ولی عقربه های صبرم به بن بست رسیده اند
و تو بادبادکی را که ته دریا به جلبک ها گیر کرده
بهانه می آوری برای نیامدنت
چگونه عریان ترین حرفهایم را
شبیه هق هق پرنده های پر شکسته یادت بیاورم
من آنقدر طعم تلخ آفتاب های خشمگین را چشیده ام
که محرم ترین آشنای شب شده ام
باور نمی کنی؟
از تیرهای چراغ برق بپرس
که چرا از من خسته اند
و خیابانهای این شهر ، شبها زیر پایم می لرزند
ای کاش من و شب یکی شویم
تن بی جانم در سیاهی اش گم شود
ای کاش بمیرمبه کی حبس ابد می دهی؟
هنوز ستاره های بی رحم
به رویای نا تمامم چشمک تعارف می کنند
ماه ، غریبانه
فاصله را دید می زند
هیچ آشنایی اشکهایم را ندید
تراکم قطره های خونم جویباری شد
که به هر زمینی رسید خشکید
دیده ام گریان ولی گونه ام کویر
حرفی ندارم
چگونه فراموش کنم
آن روز هنگام غروب
باران ، پنجره اتاق را خیاطی می کرد
هر قطره اش که به شیشه می خورد
قلب زلالش هزار تکه می شد
نگاهم که به دوردست گره می خورد
دلم برای خاطره ای سوخت
که زیر خلوارها غصه مدفون است
آسمان رعدی زد و نعره ای کشید
تو دور شدی و من دور تر
پیچ جاده را که رد کردی
چشم سیاه مستم دیگر تورا ندید
دلهره ای می دوید درخیابان خیس
سنجاقکی جار زد: آتش گرفتم !!
و بند بند ذهنم پر شد از
شاخه خشک پیچک تنهایی
آن روز هرگز برایم شب نشد
چون غروبش سالها طول کشید
بارها بغض کردم
ولی نخواستم خطای این اشکهای منبسط را
گونه های مسیحایی ات به دل بگیرد
بعد از تو
کسی گریه ام را به شانه نگرفت
و روحم به اعماق زمین پر کشید
حالا که زمان آبستن آینده است
و درخت ، با شور و شوقی پوچ
انتظار آفتابی گرم در دلش یخ زده
ناچار بر سکوی کنار پنجره می نشینم
و غرق در کاغذی که با نام تو سیاه شده
هبوط غربت را به احترام صدا
یک قرن سکوت می کنم
همیشه به یادت هستم
شب هایی که حتی جغد ها هم خوابند
اگر باران می دانست معنی انتظار را
آن روز بی پروا
هرگز بر خیسی پنجره دامن نمی زد
و هنوز به قنوت گریه نرسیده سلامم نمی داد
ناگاه زمین چشمانم
در منظومه یادت سریع چرخید
دهانم طعم پوچی گرفت
درهای پنجره را تا انتها باز کردم
گیلاسم را پیش کشیدم
و ابر ، به سلامتی این همه تنهایی
شرابی برایم ریخت